انالله و انا الیه الراجعون...

ساخت وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم...

به نام خداوند مهربان... به نام خدایی که همیشه مرا دوس داشته و دارد...

مینویسم به یاد تو .. به یاد چشمهای مهربانت ...

مینویسم برای لبخندهایت که هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشود... که آنقدر میخندیدی که لپهایت گل می انداخت و ما از خنده تو به خنده می افتادیم ...

 مینویسم به یاد دستهایت که بارها دستهایم را گرفتی و فشار دادی و مرا بوسیدی ...

 
 تو در غفلت ما؛ مارا تنها گذاشتی و پر کشیدی به سوی خدا  و ما ماندیم در ناباوری رفتنت .. هنوز هم هیچ کداممان باور نداریم جای خالی ات را .. هنوز هم؛ وقتی که پا در خانه ات میگذارم منتظرم تو را ببینم و صدایت را بشنوم که درحالی که روی تختت نشسته ای بگویی پسرم آمده...

باور ندارم نبودنت را تا صبح ها را که قبل از رفتنم از خانه میگفتی بسم ا... یادت نرود... باور ندارم نبودنت را که وقت برگشتنم به خانه گاه گاهی میگفتی بیا تا ببوسمت...

 عزیزم .. مادربزرگ مهربانم...  باور ندارم که رفته ای و میدانستی که داری میروی ...
باور ندارم آخرین دیدارمان را که من در بی خبری بودم و تو مرا... و چقدر میسوزم از یادآوری آن صحنه ... که ای کاش من هم همانطور تو را با تمام وجودم بغل میکردم و میبوییدم و میبوسیدم...  نه از روی عادت  که با تمام احساسم  ! 

چه معصومانه خوابیدی مادر بزرگ ... این روزها به خودم میگویم که چقدر زود دیر شد ... چقدر زود...


و قصه ی خانه مادربزرگ پرغصه تمام شد...
دلشکسته ام ازینکه مادربزرگ برای رفتن، روز تولدش را انتخاب کرد و همه ی مارا تنها گذاشت...

دلشکسته ام ازینکه 6 سال پیش شهریور درست در روز آخرش؛ 31 امین روز؛ پدر بزرگ را از من گرفت...

و حالا در اولین روزش؛ 1 شهریور؛ شب میلاد مادربزرگ؛ اورا هم از من گرفت...

از آن بالا به من نگاه میکنی... از آن بالا به من لبخند میزنی... نمیدانم شاید هم به حال دل تنهایم گریه میکنی ولی هرچه هست هیچ کلمه ای هیچ توانی هیچ نیرویی برای گفتن دلتنگی ام ندارم...

به قدری خسته ام که میخواهم بخوابم... خوابی تا ابد... و فقط تورا در خواب ببینم...

آری درست است...

از حالا از بعد رفتن تو؛ من باید تمام مشکلاتم را خودم حل کنم... من باید برای مشکلاتم ؛ راه حل دیگری پیدا کنم...

خدایا تو کمک کن... مادربزرگ مهربانم؛ رفیق و مونس من؛ همدم من؛ زندگی و عشق واقعی من... تو دعا کن...

دعا کن برای تمام مشکلاتم بدون تو؛ راه حلی پیدا کنم... مادربزرگ تو میدانی بعد تو دیگر زندگی معنا ندارد...

مادربزرگ کاش بودی و من این گونه تنها نمیشدم...

خدایا تو کمک کن تا تحمل کنم غم این فراق را...

زود رفتی مادربزرگ... آنقدر زود که مرا از همه آدم ها و دنیا سیر کردی...

روحت شاد خود واقعی عشق... روحت شاد عشق آبی بی کرانم...

محمد خلاصه شده در پیراهن مشکی که چندروزیست بر تن کرده و تا ابد بر دل دارد...

من نیازی به هیچکس ندارم. من نیازی به ترحم ندارم. من فقط فکر میکردم رابطه میان و من و اورا خیلی ها میدانند...

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست...

فقط مادربزرگ تو که نیستی یک ماه دیگر تولدم را با که باشم... فقط مادربزرگ تو که نیستی یک ماه دیگر سربازی ام که تمام میشود؛ به که بگویم که تو آرزویت تمام شدنش بود و دیدن من پای سفره عقد...

مادربزرگ رفتی و قلب و آرزوهای مرا هم با خودت بردی...

دوستت دارم به اندازه ای که هیچ آدمی نمیتواند بفهمد...

برایش باز هم خواهم نوشت...

مهر تمام شد...
ما را در سایت مهر تمام شد دنبال می کنید

برچسب : الراجعون, نویسنده : el-mh بازدید : 169 تاريخ : جمعه 5 آبان 1396 ساعت: 17:36